از علم روز چه دانی به کاریرد ؟
خورشیدها همه در پشت کوه تار
از حاجبان پرده ی دربارِ ......ظالمان
پرسیده ای چه سان شده احوال عالمان ؟
هریک جریده به کف گشته و خموش
هریک به کنج خود بخزیده به الامان
خورشیدها همه در پشت کوه تار
خیلی ز شب پره ، عالم نما ، میان
ای سفله ای که علم نداری و عالمی
مقهور کرده حق و علم را به جهان
روحت همه به ظلمت شیطان مکدر است
جسمت فریبکار به الفاظ بی بیان
بس خُدعه ای و به تزویر و خود پرست
و این ظلم های همه روزه ات عیان
از علم روز چه دانی به کار برد ؟
بسته کمر به دفع هر آن نخبه آریان
آن رمل و جفر و خرافاتِ عین کفر
علم اند ؟ یا که خدعه و تزویر کاهنان ؟
بستی ره ترقی مردم به خدعه ات
در عین جهل و ظلم ، به ملبوس عالمان !
انداختی به مسیری که فقر مسلک ماست
ای در خرد فقیر و به دانش چو ابلهان
مرگت برای من همه فجر است و منتظَر
و این آرزو ... تو بر آور در این زمان