شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۵۶ ب.ظ
تو را من چشم در راهم . ورا من چشم در راهم
55 سال پس از نیما
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گیرند در شاخ « فلاخن » سایه ها رنگ سیاهی
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بنده نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گردم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
نیما یوشیج
ورا من چشم در راهم
.... و من هم چشم در راهم تو ای نیمای دوٌم را
در این چال شب و عمق سیاهی منتظر ماندم .
سایه ام ! سایه ...
سیاه و سوخته بردر
فتاده از بُنِ مجمر
فسانه گشت روز و پرتو ی خورشید
کاینجا شب نمایان است...
... وآن ماران مرده گشته زنده
طعمه جو ! زنجیر زن ! یا نوحه می خوانند
قبل از مرگ من ...
... مار است و ماراست و مباشد پرتوئی از نیلوفر چون تو
دریغا درٌه ای ، کوهی
که این صحرای محشر را
به آتش نیز نسپردند
« گردم یاد آوری یانه ، من از یادت نمی کاهم »
بگو فرزند خودرا : دوٌمین نیما
ورا من چشم در راهم ...
مگر تالی نداری تو ؟! .
علیرضا آیت اللهی 13 دی 1393
۹۳/۱۰/۱۳